
ی پذیرفتنی و عملی نیست و باید از آن اجتناب صورت گیرد، چراکه پاسخگوی نیاز به تعامل الهیات و علم نخواهد بود.
با ترسیم چارچوبهای معرفتشناختی مدرنیسم (بنیانگرایی) میتوان آنرا حاکم بر نزاع جاری در فلسفه دین دانست که بر محور عقلانی/غیرعقلانی بودن خداباوری قرار گرفته است و به گونهای ادامهی چالش سنتی میان عقل و ایمان است. نزاعِ کلاسیک میان ایمان و عقل اکنون در دورهی مدرن میان علم و دین قابل ملاحظه است چراکه در عصر مدرنیته به سر میبریم که در آن موفقیتهای چشمگیر علم، عقلانیت حاکم بر آنرا پذیرفتنی مینماید39.
بطور کلی چارچوب معرفتشناختی بنیانگرا نیز امکان گفتگوی سازنده میان این دو جریان فرهنگی دروان معاصر یعنی میان علم و دین را فراهم نمیسازد چراکه مدرنیته با یک قرائت انحصارگرا قرابت بیشتری دارد، قرائتی که بر طبق آن به خاطر وجود بنیانهای قطعی و یقینی در یک چارچوب فکری برداشتهای صورت گرفته در دیگری قلمروها نسبت به واقعیت جهان به کلی باطل است و نقطهای مشترک برای گفتگو و تعامل وجود ندارد. اما چنین نگرشی بر الهیات چه تأثیری نهاده و چه مشکلاتی را ایجاد نموده است؟ در بخش بعد این پرسش مورد توجه قرار گرفته است.
2-2-3 الهیات بنیانگرا
همانطور که در تعریف بنیانگرایی بیان شد تلاش برای ابتنای باور بر قرینه و موجه ساختن آن به این شکل، به شاخهی افلاطونی از معرفتشناسی بنیانگرا باز میگردد که شاخهی دیگر آن، بنیانگرایی گزارهای و دکارتی است. به همین ترتیب میتوانیم در هر یک از این شاخههای بنیانگرایی روندی از جرح و تعدیل را به تصویر بکشیم که در جهت رفع مشکلات چارچوب سنتی بنیانگرایی حرکت میکنند. در این بخش به روند این تغییرات در دو شاخهی بنیانگرایی خواهیم پرداخت.
در فلسفهی دین، شکل افراطی بنیانگراییِ شاخهی نخست که قرینه و بینه را برای باور مطالبه میکند، به شکلی کلیشهای با نام کلیفورد گره خورده است. کلیفورد به شکلی افراطی قرینه و دلیل را برای هر باوری لازم دانست و باور ورزیدن بدون قرینه و دلیل کافی را غیر اخلاقی خواند و به این شکل مبنایی برای فیلسوفان الحادی دین ایجاد نمود. این شکل افراطی از بینهجویی، الهیدانان خداباور را با چالش مواجه ساخت به گونهای که تلاش شد به هدف دفاع از عقلانیت باور به وجود خدا، معرفتشناسی بنیانگرا را مورد جرح و تعدیل قرار دهند. بعنوان یکی از این تلاشها میتوان به سوئینبرن اشاره داشت که در برابر این نگاه مطلقانگار نسبت به واقعیت، در ارتباط با وجود خداوند، بحث احتمال بیشتر را مطرح میسازد، به این معنی که به شکلی یقینی نمیتوان نسبت به وجود خداوند استدلال ارائه داشت اما میتوان گفت احتمال وجود خداوند بیشتر از عدم وجود اوست. طبق این نگاه که در جهت کمرنگ ساختن اطلاقِ بنیانگرایی افراطی کلیفورد صورت گرفت، همواره قراینی علیه یکدیگر وجود دارند که قضاوتی قطعی را غیرممکن میسازند. از سوی دیگر حتی ویلیام جیمز با مقالهی تأثیرگذار خود اراده معطوف به باور40، باور را هر چه بیشتر از ابتنای بر قراین و دلایل رها ساخت و ساحتهای عاطفه و اراده را در تصمیمگیری و عقلانیت مطرح ساخت.
علاوه بر مطالبهی افراطی قرینه که به شاخهی افلاطونی معرفتشناسی بنیانگرا باز میگردد، شکل دکارتی بنیانگرایی یعنی استوار نمودن عقلانیت بر باورهای بدیهی (و به این جهت پایه) نیز در الهیات و فلسفهی دین مورد بازخوانی قرار گرفت. این تعدیلهای مدل کلاسیک و افراطی بنیانگرایی که بطور عمده از سوی نیکولاس ولترستروف41 و آلوین پلنتینگا42 تحت عنوان پروژهی معرفتشناسی اصلاحشده صورت پذیرفته، بر نظریههای معرفتشناسی توماس رید استوار شدهاند. رید با نقد بنیانگرایی مدرن، از گونهای بنیانگرایی دفاع میکند که گستردهتر و ملایمتر است، ملایم به این معنا که باور در این مدل، جایگاه معرفتشناختی مطلوبی مییابد بدون اینکه لازم باشد بدیهی و مسلم باشد؛ و گسترده است چون بر طبق آن بسیاری از باورهای ما دربارهی اشیاء بیرونی، رخدادهای گذشته، حقایق اخلاقی و از این دست (1) از دیگر گزارهها استنتاج نمیشوند و در عین حال (2) وضعیت معرفتشناختی مطلوبی دارند.43
این بازخوانی عمدتاً به شکل توسعهی حیطهی باورهای پایه صورت گرفته به این معنا که آنچه پایهی یقین میتواند باشد به باورهای بدیهی محدود نیستند بلکه بعنوان مثال میتوان شواهد تاریخی که در یک سنت دینی منتقل شده را نیز از جمله باورهای پایهای دانست که به دیگر باورهای غیرپایه یقین، و در نتیجه عقلانیت میبخشند. به این ترتیب در مدلهایی معرفتشناختی همچون بنیانگرایی توماس رید تلاش شده قلمروی باورهای پایه گسترش یافته و «باورهایی که بیواسطه به وجود آمدهاند» (کلارک، 167) در آن جای داده شود تا اشکال متوجه بنیانگرایی کلاسیک رفع شود: باورهایی معقول در اختیار داریم که با استنتاج از باورهای پایه (باورهای بدیهی و خطاناپذیر) در مدل کلاسیک برنیامدهاند. به این ترتیب در پروژهی معرفتشناسی اصلاحشده و «نظریهی مبناگروی جدید پلنتینگا باور به وجود خدا معقول و موجه است، بی آنکه به توجیه و دلیل مستقل نیاز داشته باشد»44
در پایان این بخش لازم است به دو نکته اشاره شود. نخست اینکه روشن است این تلاشها برای تعدیل بنیانگرایی افراطی، در همان چارچوب بنیانگرا قرار دارند. به این معنا که پروژهی معرفتشناسی اصلاحشده از همان منطق حاکم بر چارچوب بنیانگرایانه استفاده میکند، یعنی لزوم وجود باورهایی که پایهی معرفت هستند را میپذیرد اما تلاش میکند برای باور به وجود خدا جایی در میان باورهای پایه بیابد تا به این وسیله و طبق منطق بنیانگرایی، عقلانیت باور به وجود خدا تضمین شود.
دیگر اینکه، این نگاه بنیانگرا به عقلانیت بر تفکر مدرنیسم حاکم است و باید در نظر داشت چنین تعدیلهایی در فضای مدرن و نزاع حاکم بر جهانبینیهای علم و دین قابل فهم است. همانطور که گفته شد علم در دوران مدرن به خاطر به دست آوردن موفقیتهای چشمگیر خود مدل پذیرفتنی در عقلانیت قلمداد شد و در برابر دین قرار گرفت. این مدل عقلانیت مدرن انحصارطلب، مدعی جهانشمولی و بنیانگرا بود. پس روشن است که در نزاع میان الحاد و خداباوری (یا به تعبیری دیگر میان عقل و ایمان)، نگرش بنیانگرا به عقلانیت انسان فرض گرفته شده است که تلاش میشود نسبت به گفتمان رقیب، جایی مستحکمتر در بنیانهای معرفتشناختی یافت شود و به این شیوه عقلانی بودن موضع (خداباوری یا الحاد) اثبات شود. در فضای فرهنگی مدرن هر یک از این حوزهها در یک تعاملی رقابتی با همتای خود به دنبال آن است از معقولیت خود دفاع کند. پس پروژهی خداباورانهی معرفتشناسی اصلاحشده برای عقلانیسازی باور به وجود خدا در برابر نگرشهای الحادی، از چارچوب بنیانگرایی توماس رید و توسعه در باورهای پایه بهره گرفته است چراکه «… در فرهنگ مدرن غرب، تقابل میان ایمان و عقل فراگیر و تأثیرگذار بوده است، [به گونهای که] طلب پذیرش یک مدعای دینی، تنها بر اساس ایمان، بطور معمول به این معناست که خواسته میشود آن مدعا بدون هیچ دلیلی پذیرفته شود».45
از این نگاه تلاشهای کسانی همچون پلنتینگا و شاگردانش در معرفتشناسی اصلاحشده را باید طبق عقلانیت دوران مدرن معنا کرد چرا که اینان نیز احساس کردهاند «الهیات در بافت مدرنیته همواره فاقد آن نوع عینیتی بوده که بواسطهی قواعد ضروری و جهانی ارائه شده باشند. این مسئله اغلب باعث شده الهیدانان نتوانند مشخص نمایند که چگونه باید انتخاب کنشها، باورها یا نظریههای خود را به گونهای توجیه نمایند که روشن و برای هر کسی قانعکننده باشند». از نظر هویستین این شرایط «با از همگسیختگی و تکثر [ناشی از] تفکر پستمدرن، … حتی وخیمتر شده است.»46
در بخش بعد به بررسی این زمینههای از همگسیختگی و تکثر در تفکر پستمدرن خواهم پرداخت تا نشان دهم چرا تفکر نابنیانگرای پستمدرنیسم ارتباط میان علم و دین را نسبت به دوران مدرن وخیمتر نموده است.
2-3 نابنیانگرایی
نابنیانگرایی بیشتر با ماهیت انتقادیاش نسبت به نگرشهای بنیانگرا شناخته میشود و به این جهت میتوان در چارچوب پستمدرنیسم علیه مدرنیسم مطالعه شود و نابنیانگرایی عقلانیت مسلط پستمدرنیسم دانسته میشود. در این بخش ابتدا به بررسی زمینههای شکلگیری عقلانیت بنیانگرا و خصوصیات نقد پستمدرن خواهیم پرداخته و مفاهیمی همچون نسبیگرایی و واسازی معرفی خواهند شد. سپس نتایج نابینانگرایی برای تعامل میان الهیات و علم بررسی میشود و در آخر به خصوصیات و اشکالات خوانش نابینانگرایانه از الهیات توجه صورت میگیرد.
2-3-1 زمینههای عقلانیت نابنیانگرا
فهم چیستی نابنیانگرایی که رویکرد معرفتشناختی پستمدرنیسم دانسته میشود در تعامل و نقدهای آن بر مدرنیسم و چارچوب عقلانیت بنیانگرا امکانپذیر میگردد. نابنیانگرایی را میتوانیم عکسالعمل جنبش پستمدرن نسبت به عقلانیت بنیانگرای دوران مدرن بدانیم. پستمدرنیسم جنبشی دانسته میشود که پایههای تفکر مدرن را به چالش کشید. آنچه باعث میشود پستمدرنیسم بصورت یکی از جنبههای ملموس و واقعی جهان به تصویر در آید نحوهی مواجههی آن با معرفتشناسی است. از نظر معرفتشناختی، پستمدرنیسم جنبشی است که دستیابی به دانش جهانشمول و صدق رها از بافت را نفی نمود. توجه به تقابل پستمدرنیسم (نابنیانگرایی) و مدرنیسم (بنیانگرایی) دارای اهمیتی معرفتشناختی است و بایستی به آن بپردازیم.
آنگونه که هویستین مطرح نمود، پستمدرنیسم رد تمامی صورتهای بنیانگرایی معرفتشناختی پارادایم مدرن است.47 به دلیل همین خاصیت انتقادی نگرش پستمدرن نمیتوان یک دسته اصول و قواعد یا ویژگیهای مشخص را بر تمامی نگرشهای متأثر از این جریان فکری حاکم دانست و توجه به زمینههای این جریان دارای اهمیت است. از این رو در معرفی این جریان با تمرکز بر نگاه نابنیانگرا نسبت به عقلانیت و معرفتشناسی به چند گرایش عمده و تأثیرگذار پستمدرن به تصویر درست آن کمک خواهد کرد.
در فلسفه، چالشهای پستمدرن علیه بنیانگرایی در دو سنت متفاوت قابل پیگری است یکی در قالب اندیشههای نیچه، ویتگنشتاین و فیلسوفان فرانسوی همچون ریکور، فوکو و رورتی و دیگری به صورت چالشی که از سوی فیلسوفان عملگرایی همچون پیرس، جیمز و دیویی در برابر بنیانگرایی مطرح گردید.
نخستین حمله به این پروژهی معرفتشناسی مدرن از سوی فردریک نیچه (1900-1844) صورت گرفت.48 نیچه با حمله به کانت و دیگر کسانی که به دنبال باورهای صادق بودند، راه را برای دیگر منتقدان بنیانگرایی باز نمود. ویتگنشتاین نیز زبان را پدیدهای اجتماعی دانست که تنها در ارتباط با یک تعامل اجتماعی معنا مییابد. طبق این نگاه هیچ اصول اولیهای وجود ندارد که بافت معانی بر آن استوار گردد و تنها خود بافت را در اختیار داریم، با شبکهای از معانی به همپیوسته مواجه هستیم که در برابر یکدیگر نقش سازنده ایفا میکنند. پس درک ما از زبان نیز نابنیانگرایانه خواهد بود. از سوی دیگر میتوان ویتگنشتاین را به جهت کمرنگ کردن نقش دکارتیِ سوژه و فرد در فهم، یکی از مهمترین پیشگامان پستمدرنیسم دانست چراکه ویتگنشتاین معنا را در چارچوب بازیهای زبانی قابل تحلیل دانست.49 میتوان گفت این نگاه در شکلگیری معنا، برتری جامعه بر فرد را برجسته میسازد که بر نگاه پستمدرن در فاصله گرفتن از فرد، روی آوردن به روایتهای متفاوت و پراکنده و دوری جستن از فراروایتها و صدق جهانشمول منطبق است.
فیلسوفان فرانسوی گروه نخست نیز در شکلدهی به معنا بر مبنای اصل واسازی50 بیان داشتند که نمیتوان یک تصویر عینی یکپارچهای نسبت به جهان به دست آورد. نتیجه اینکه در برابر یک واقعیت واحد منظرهای متفاوتی را در اختیار داریم، صدق مطلق نیست و به جماعتی بستگی دارد که به آن تعلق داریم. واسازی روشی است که بطور عمده در آثار دریدا ریشه دارد و شیوهای است در خوانش متن برای آشکار ساختن تعارضها، ناگفتهها و شکافهای آن. دریدا واسازی را ابزاری در دست یک مفسر بیرون از متن میدانست که از طریق آن مانع از نفوذ سرکوبگر و مطلق متن میشد.51 واسازی در نگاه رونالد بارت نیز با مفهوم «مرگ مؤلف» بیان شده به گونهای که از نظر وی متن «فضایی چندبعدی است که در آن انواع نوشتهها که هیچ یک اصیل نیستند در هم آمیخته و با یکدیگر برخورد میکنند و مجموعهای از نقل قولهاست که از بخشهای بیشمار فرهنگ اخذ شدهاند».52
تقابل سنت عملگرایی با بنیانگرایی نیز با تأکید عملگرایانی همچون جیمز، دیویی و پیرس بر مفاهیم بافتمحور و بیبنیان نسبت به صدق بنا گردید. بطور مختصر میتوان گفت عملگرایی نسبت به ایدههای مفهومی فلسفه مدرن نگرشی منعطفتر را مطرح نمود به گونهای که بیشتر به مسائلی میپرداخت که انسان در زندگی روزمره با آنها مواجه میشود و مسائل انتزاعی و کمال معرفتشناختی کمتر مورد توجه آن بود.
بطور کلی تمامی این فیلسوفان را میتوان پستمدرن دانست چرا که به تفکر بنیانگرای مدرن حمله کردند و همانطور که ملاحظه شد هر دسته از این فیلسوفان با توجه به رویکرد فلسفی خود، جستجوی معنا و صدق جهانی که فیلسوفان مدرن از دکارت تا کانت به دنبالش بودند را به چالش کشیدند. نتیجه اینکه در این وضعیت «دیگر دانش، پراکنده و از هم گسیخته، نامعین و ناجهانشمول شده بود».53
2-3-2 علم و دین پس از بنیانگرایی مدرنیسم
همانطور که اشاره شد فضای فرهنگی مدرنیسم با تسلط چارچوبهای بنیانگرایانه در فهم و عقلانیت باعث شد هر یک از حوزههای علم و دین به سوی هرچه متمایز نمودن حیطهی خود و طرد دیگری پیش روند و نتیجه آن مادهگرایی افراطی در علم و نصگرایی بنیانگرایانه در دین بود.
اما نقدهایی که جریان فکری پستمدرن بر بنیانگرایی وارد ساخت باعث ایجاد فضایی شد که شکل دیگری از تعامل میان علم و دین را رقم زد. چارلز تیلور در کتاب تنوع دین در روزگاه ما، به ویژگیهای ارتباط مؤمنان و بیایمانان اشاره میکند که تا پیش از قرن بیستم به ندرت میتوان از آنها سراغ گرفت. با توجه به این مسئله که گفتگوی علم و دین را میتوان شکل جدید مبحث ارتباط عقل و ایمان دانست که پیشتر در فلسفه دین مورد توجه بوده است، به نظر میرسد این ویژگیها به بهترین شکل فضای حضور و ارتباط علم و دین در دنیای معاصر را نیز نشان میدهد. یعنی در دنیایی که نقدهای پستمدرن و تکثرگرایی حاصل از آن به شکلی جدی مطرح شده است. تیلور به چهار ویژگی اشاره میکند:
(1) «مؤمنان و بیایمانان دیگر گمان و امید ندارند که بتوان فقط به مدد دلیل و برهان و قراین و شواهد عقلی و نظری طرف مقابل را مجاب و متقاعد کرد و سخن را به کرسی نشاند… هیچ واقعیتی چنان متصلب و سنگین نیست که کفهی یکی از دو موضع را قاطعانه سنگین کند … و هیچ واقعیتی نزاع را به سود یکی از دو موضع فیصله نمیتواند داد».54
این مشخصه بطور خاص دیدگاه بنیانگرای مدرنیته نسبت به عقلانیت و معرفت بشری را زیر سوال میبرد و نشان میدهد وجود